بی تابم ، بیتابم و بیقرار ، چونان پرندهای که اسیر قفسش بینند ؛ گمان به خطا مبر که این ، حسی تازه نیست ؛ روزهاست در هوای یافتنش پرسه میزنم ؛ ساعتهاست بیقرار ادراکم و دقیقههایی که در عطش آغوش گرفتنش به هر سیاههای که از افق چشمان اندیشه بر حجم اندامم روان است تبسمی نثار میکنم و چه خشکیده اینک ، لبان من از جور لبخند بیشمار ! نوازشهای خورشید ناز لحظههاست و من ، در شاهراه گذر عمر بشر چشمانتظار فردا نشستهام . این منِ من ، من نیست ؛ منِ انسانیست ؛ منِ مائیست که هرکداممان گوشهای از سیر زمانیم ، گر به وضوح دریابیم ، گر ز خواب درآییم ؛ آغشته به عطشی جگرسوزم ، تشنة درک حقیقت هستی ، آلوده به ناپاکی اندیشة مشکوک ، مسخ کلامی از غیب بل مرا به گناه سماع دراندازد که چه خوش نغمهای ساز خواهد کرد آن مطرب طربانگیز گر که از دوست مرا به شهوت نگاهی مست سازد . در جدال اندیشهام که چه نامم آنچه را در آرزویشم ؛ صدرا باشم و اشراق ، نورالانوار بخوانمش ؟! بودا شوم ، نیروانا طلب کنم ، کریشنا بجویم ؟! و قدری دورتر شاید ولتر و اِلدورادو ، هان ؟! نمیدانم ولیکن خوب میدانم که نامش هر چه بگذارم ، تمنایی بیمرز است شوق ادراک آنچه برایش زیست گردیدهام و رسالتی که بر دوش احساس و اندیشة انسانیم نهادهاست همو که از من درک ابدیت روح علوانیام را خواستار است و من اینک ایمان دارم ، ایمان به اندیشهام تا آن دم که بیندیشد ، به احساسم تا آخرین تپشهای قلب عشقپذیرم ، ایمان دارم حتی به جنس انسان ، به اشرف آفریدهها ، که تا جان باشد و توانی ، بودند ، هستند و خواهند بود کسانی که در این معنا بیندیشند ، که کمال انسانی را طلب کنند و در راه عروج همزادانشان به تمامی ، هرگز از پا ننشینند .
مهربانم ، رحمان بخشایشگرم ، زیبای زیبافرینم ، ای که عشق را در دلهامان نهادهای و خود عشق جاودانهای ، یاریمان ده تا بیاندیشیم و احساس ورزیم که دریابیم راه سیر ابدیت را ، راز جاودانگی را ، رمز آفرینش را و به کلامی ، طریقت کمال انسانی را ...
خاکسترینه
01:20 بامداد شنبه یکم مردادماه